وای بچه‌ها، تو رو خدا بیاین، از وقتی فهمیدم بهم خیانت شده، یه‌سره دارم گریه می‌کنم، بغض گلومو گرفته باورم نمی‌شه که این اتفاق برام افتاده باشه   دو سال پیش، وقتی آرمان و من تصمیم گرفتیم که زندگیمون رو با هم شروع کنیم، فکر نمی‌کردم که یه روز بشینم و اینا رو با شما به اشتراک بذارم همیشه فکر می‌کردم که داستان ما یه داستان عاشقانه و بی‌نقصه اما حالا هرچیزی که فکر می‌کردم، دروغ بود و حقیقت خیلی تلخ‌تر از اون چیزی که تصور می‌کردم   اولین نشونه‌ها اوایل، آرمان هر روز با من وقت می‌گذاشت، با کلماتش منو نوازش می‌کرد، مثل کسی که داره عزیزترین موجود زندگیش رو ناز می‌خره اون لحظه‌ها پر از عشق و احساس بود، لحظه‌هایی که هر بار ازش چیزی می‌خواستم، با اشتیاق جواب می‌داد و سعی می‌کرد منو خوشحال کنه حرف‌هاش همیشه پر از محبت بود، انگار که داره با یه عشق واقعی صحبت می‌کنه هر روز با هیجان به من مراجعه می‌کرد و تمام توجهش رو به من می‌داد اما یواش‌یواش، وقت‌هایی که با هم بودی
آخرین مطالب
آخرین جستجو ها